99 داستان عاشقانه



روی تخت چوبی کنار درخت گردوی پیر دراز کشیده بودم و توپ بسکتبالم زیر سرم بود.آرام و شاد بودم و از آن صدای لعنتی خبری نبود.همیشه بسکتبال آرام و شادم می کرد،مورفینم بود.ولی امروز بیش از حد خوشحال بودم.نمی دانم شاید علت خوشحالی زیاد امروزم خیلی بیرحمانه بود،نیامدن تماشاچی همیشگی بسکتبالم،.نازی خواهر خوشگل،شیرین و مظلومم.قرار بود دیروز برای اولین بار در جشن تولدش شرکت کنم،جشن تولد پنچ ساگیش.سایه متقاعدم کرده بود که این کار را بکنم به او قول داده بودم برایش کادو بخرم،بغلش کنم،ببوسمش و دستانم را دور مچ دستهایش حلقه بزنم و در هوا بچرخانمش کاری که عاشقش بود وقتی داداشم نازی را در هوا می چرخاند آنچنان قهقه میزد که بغض می کردم.ولی من زیر تمام قولهایم زدم چون سایه زیر تمام قولهایش زده بود او قول داد بود تا ابد در کنارم بماند وتکیه گاهم باشد.مرحم زخمها،دعوای دردها و چاره مشکلاتم شود و تا ته دنیا عاشقم بماند.


99 داستان عاشقانه

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

tamirateiran pooni sahelodarya ورد فایل 24 به وبلاگ کودک و نوجوان خوش آمدید safar مجله علمی شانتی مشاوره تلفنی تحصیلی قیمت کولر اجنرال در بانه neginegkavir